در شعر نمی گنجی از بس که دل آویزی
بی پرده بگو با من در جام چه می ریزی
آن چیست که مستم کرد بیخود ز جهانم کرد
سرشار بهارم کرد از غصه رهایم کرد
این آب چنینم کرد؟ یا عکس تو در باده؟
شايد كه نگاهِ مي اين حال به دل داده
آشفته به بازارم سرگشته و حيرانم
تا بار دگر يابم آن يار چو بارانم
يك روز به ميخانه يك روز كليسايم
جايي تو نشانم ده يك لحظه بياسايم
شب شقه شده اما در حسرت ديدارم
تا بوف بيارامد پيمانه به كف دارم
خواهي رخ خود پنهان يا گوشه آن بنما
اين جام فقط پر كن باقي سخن با ما
آذرماه89