۱۳۸۹ دی ۲۰, دوشنبه

برده ام هنوز

برده ام هنوز
پس از گذشت ساليان دور
پس از گذشت يك هزار
برده ام هنوز
چون برادران چند سال پيش
صد
هزار
صد هزار سال پيش

كودكم چو كودكان آن زمان
چشم براه من
تا غروب آفتاب
انتظار و انتـــــــــــــــظار

همسرم گريزان ز خورشيد و من
گريزان ز دست شب
و هر دو گريزان ز نيمه شب
چشمهاي خسته و خمود
زناله هاي كودكم
در دمادم سحر

زنگ لعنتي ساعتي
مي كند جدا ز خواب
خواب در كنار بودن كنار خود
رفته ياد و خاطر برادران و خواهران
رفته ياد مادرم
ز خاطرم
بس كه صبح رفتم و غروب آمدم
كار و
.....كار و 
............كار
براي سير كردن سهام دار
براي سير كردن مدير
براي سير كردن رئيس
.
.
.
براي سير كردن خودم
...چه گشنه ام هنوز

بس كه خوانده اند به زير گوش من
باورم شده
براي ميهنم، چو برده ام
براي هم وطن، چو برده ام
براي نسلهاي بعد، برده ام
برده ام تا رضا شود خدا ز برده بودنم

كمك به خلق گشته بند
به گردنم
تا كه ساعت چهار
روي صندلي پست تكيه زنم
و زل زنم به جعبه اي كه گشته است براي من
همسرم
مادرم
خواهرم
برادرم
و كودكم
كه زل زده به در...........................................

۱ نظر:

موجود معلق گفت...

کودکی که طول روز را تمام وقت,
زل زده به در,
محال می شود به قصه ای فريفت.
ليک,قصه هم مقصر است.
سالهای سال , پيشتر از اين
کنار اين کناره های آسمان
زير سايه های سبز و وسعت بهشت وار باغ ميوه ای
برده ای
زير دست برده دار ديگری برای کار- مرد
برده قبل مرگ,دست خيس خون خود به سمت برده دار برد:
بهتر است برده زندگی کنی
تا که برده وار, جام مرگ را به دست برده ای دگر رها کنی
برده مرد و دست مرد برده دار
ناتوان پيش رفتنی به سمت دست برده بود.
مرد برده دار ,خود اسير دستهای برده دار ديگری ,با طناب نام يک رئيس,بسته بود.
برده قبل مرگ خود به کودکش نوشت:
به جای شرمگينی از ,
برده بودن خودم و تو و برده دارهای مرد
تو دستهای برده های زندگی خود گشوده کن
تا که اين تسلسل هميشگی
جايی از زمان زير آسمان
جا بماند و تمام.



و سالهای سال بعد,
دستهای کودکان و کودکانشان
همچنان به نام برده دار و برده وار و برده دار ديگری به هم گره شدست.

من و تو,
کودکی که زل زده به در,
منتظر برای يک پدر
پدر برای خاطر خدا
نه قيد يک رئيس و يک مدير و نام يک سهام دار
نه قيد نسلهای بعد و ميهن و دروغ فاحشی به نام هم وطن
فقط برای خاطر خدا
رفته قيد بردگی عشق را برای تا ابد خريده است.

من و تو,
کودکی که زل زده به در
منتظر برای يک پدر
به جای قصه گفتن از حقيقت
برده بودن خودم و تو و يک پدر
بيا
مثل برده ای به برده ای به هم
سر به احترام ,خم کنيم.